امروز رضوان نیومده بود. من به جاش رفتم سر کلاس. نمی دونم چرا کلاسش یه جورایی بی روح و بی تکاپو میاد به نظر من. شاید به این دلیل که بچه هاش کوچیکتر هستن و بیشتر هم دختر!!!
کم و بیش باهاشون آشنا بودم. ولی امروز رسما شده بودم مربی شون و اداره کردن کلاس شون با من بود. موقع خوندن شعر که شد، شدم لکومتیوران و همه ی بچه ها رو ردیف کردم پشت سرم. بهشون گفتم اگه یواش بخونن قطار یواش حرکت می کنه. با این شگرد یه قانون رو دقیقا ترکوندم. بچه ها این جوری هستن که هر چی مربی بیشتر داد بزنه اون ها هم بلندتر می خونن و هر چی آروم تر بخونه اون ها هم آروم تر جواب می دن. به همین خاطر همیشه باید داد و فریاد کنی تا اون ها هم با صدای بلند بخونن.
امروز وقتی بهشون گفتم اگه یواش بخونن قطار آروم می ره و حتی ممکنه از حرکت بایسته با خیال راحت شعر رو با صدای آروم(آرومِ آروم ها، درست مثل وقتی که می خوایم آهسته حرف بزنیم تا کسی از خواب بیدار نشه!) می خوندم و بچه ها از ترس کـُند نشدن حرکت قطار با تمام وجود فریاد می زدن و جواب شعر رو می دادن!!!
معاون مهد ایستاده بود دم در کلاسِ ما و با ذوق بازی مون رو تماشا می کرد!